دههی پنجاه و یا حتی دههی شصتی باشی و پا به پای این نوستالژیها اشک نریخته باشی و شبهای سرد زمستان را پشت سر نگذاشته باشی بنظرم هیچ خاطرهای ثبت نکردهای.
آن روزگار فیلم و سریالهای کمی تولید میشد و اساسا محتوای شنیداری و دیداری زیادی نداشتیم اما خیلی بیشتر از عصر تکنولوژی امروز یاد گرفتیم.
از دیدنیها گرفته تا سریالی که در آن اسطورهی ما «اوشین» بود، سالهای دور از خانه، بچههای مدرسه آلپ، بینوایان، گالیور، بازم مدرسه ام دیر شد، صبح جمعه با شما، قصه ظهر جمعه، مدرسه موشها، حنا دختری در مزرعه، خانم الهه رضایی که به عشقش منتظر میماندیم و برفک تماشا میکردیم، شب بخیر بچهها، گنجشک لالا، سنجاب لالا، هاکلبریفین، بولک و لولک، خانواده دکتر ارنست، روزی روزگاری، هزار دستان، زبلخان، چاق و لاغر، پسر شجاع، پینوکیو، دور دنیا در هشتاد روز، ساعت خوش، سندباد، مسابقه هفته، سمندون، پدرسالار، آیینه عبرت، تن تن و میلو، پلنگ صورتی، همسایهها، خانه سبز، ممول، زنان کوچک، بابا لنگ دراز و... همه و همه به ما رسم زندگی کردن، شاد بودن، سالم ماندن، تلاش کردن، ناامید نشدن، امیدوار بودن، خوب زیستن، مهربانی، عاطفه، همیاری و عشق را یاد میدادند.
چیزی که امروز نداریم در اوج داشتنهایمان، هدف مشخصی برای زیستن است، همچون ربات کار میکنیم و روزگار نیز با سرعتی وصف ناشدنی و ناجوانمردانه میگذرد، گویی خدا هم همچون سریالهای امروزی، آخر داستان را فقط میخواهد تمام کند!
و این قصه ما در کشاکش زندگی است. اگر یاد بگیریم که با سادهترین ابزارها و داشتهها، بهترین روزها را بسازیم آنگاه رستگار خواهیم بود، رستگاری به معنای نجات یافتگی و به وسعت آسودگی. «بشر هرچه بیشتر کشف نمود، نا آرامتر از دیروز شد، و هر روز که گذشت با جهان غریبهتر و راه را بیشتر گم کرد» .
دیدگاهتان را بنویسید